از طریق انجمن TvWorld با این سریال آشنا شدم و تعریف هایی از آن در آنجا خواندم، در ابتدا و در قسمت اول بسیار نا امیدم کرد و گمان کردم با اثری آماتور و سطح پایین طرف هستم ولی ادامه دادم و باید بگویم که از چیزی فکر می کردم بهتر بود.
در بعضی از جنبه ها از بهترین سریال هایی است که دیده ام، ولی از نظر داستان و شخصت سازی، یا داشتن پیامی خاص، حرف زیادی برا گفتن ندارد.
سازندههای تابستان سیاه، سریالِ Z Nation را در کارنامه خود دارند، سریالی که در همین زمینه آخرالزمانِ زامبی محور و طنزاست. تابستان سیاه، تابستانی است که در دنیای سریال Z Nation همه چیز به هم میریزد و زامبیها سر و کله شان پیدا میشود.
حالا در سریال Black Summer همان تابستان مخوف و معروف را میبینیم که همه چیر به هم خورد و پیش زمینهی دوری از داستان آن سریال است. یکی از بازیگر های سریال بلک سامر در جایی گفته که ربطی به Z Nation نداد ولی شواهدی از جمله حرفهای دیگر بازیگر ها و ارتباط های (البته جزئی) داستان چیز دیگری نشان میدهد.
نقدی بر سریال تابستان سیاه (Black Summer)

البته که من منتقد حرفه ای نیستم و مخاطب عامی از سینما و تلویزیون ام. نظراتم را به عنوان نظر یک دوستی که قبلا فیلم (یا سریال) را دیده و می خواهد به شما پیشنهاد کند ببینید یا نه، در نظر بگیرید.
داستان سریال Black Summer

داستان کل سریال Black Summer را در همان خلاصه ای که در مورد داستانش در سایت های دانلود سریال میتوانید ببینید، کل داستان ازین قرار است که زامبی ها حمله کرده اند (به آمریکا!) و حالا ما یکسری از بازمانده ها را میبینیم که سعی میکنند زنده بمانند، برای این کار باید به یک استادیومی که محل تجمعِ قبل از فرار به مناطق امن تر است، بروند. تمام!
رک و پوست کنده بگویم و بدانید که قرار نیست داستان خاصی را در این سریال شاهد باشید، برخی بازی های ویدیویی هستند که هدف در آن فقط “بازی کردن” و کشتن دشمنان است، نه روایت یک داستان و اگر وسطش فیلمی هم پخش شد که داستان را روایت کند سریع رد میکنید که به کشت و کشتار برسید؟
این سریال هم چیزی شبیه به آن است، البته مثل بازیها نمی شود سریال را بدون داستان ساخت ولی می توان آن را خیلی سطحی و کم اهمیت ساخت و به جنبه های دیگری پرداخت!
چه جنبه ای؟ جنبه ای که سریال تابستان سیاه در آن میدرخشد. فیلم برداری حرفه ای! روایت و نشان دادن تنشهای بین بازمانده ها و ساخت تعلیق و هیجان از کشت و کشتار و تعقیب و گریز و اکشن.
منطق بی منطق!

چیزهای غیر منطقی زیادی در این سریال می بینیم. و بدتر از آن متغیر بودن قوانین است! یک بار زامبی ها شیشه ها را می توانند بشکنند، یکبار نمی توانند، یکدفعه سریع تبدیل میشوند، یکبار اصلا تبدیل نمیشوند، گاهی سریع گاز میگیرند و گاهی تعلل میکنند و…
هیچ کس مرده ها را قبل از تبدیلشان به زامبی هدشات نمیکند، درها را هم نمی بندند وسط آخرالزمان پر از زامبی بدون هیچ سلاحی میچرخند و… در بحث اپیزودی بیشتر می گویم.
نترس!

نکتهی مثبتی که در داستان سریال میتوانم رویش دست بگذارم، بی پروایی اش در کشتن کارکتر ها است. مهم نیست که در قسمت قبلی چقدر نقش مهمی بازی کرده اید و چقدر مخاطب با شما ارتباط برقرار کرده، شاید قسمت بعدی وقت خواندن غزل خداحافظیتان باشد و به بی رحمی و بدون مقدمهی خاصی حذف میشوید!
این جرئت در داستان گویی به ایجاد حس تعلیق بسیار کمک میکند و شاید به جز یک نفر در کل سریال، انتظار مرگ هر کسی را میبرید و این واقعا عالی است! (شرط میبندم جورج ار.ار مارتین هم با من موافق است!)
واقع گرایی؟

علامت سوال گذاشتم به چند دلیل! یکی اینکه اساساً سریالی که در مورد آخرالزمان مبتلا به زامبی ها است، چقدر میتواند واقع گرایانه باشد؟
جواب این است که خیلی! میتوان جوری داستان را پیش برد که همه چیز مطابق واقع و منطقی باشد به جز زامبی ها، چیزی که Z Nation حتی به آن فکر هم نمیکند و The Walking Dead هم نمی تواند اجرا کند.
دیگر این که آیا Black Summer به جز زامبیهایش واقع گرایانه است؟ نه! راستش اصلا واقع گرایانه نیست. ولی گاهی به آن نزدیک میشود! رفتار آدم ها در این سریال همیشه منطقی نیست و گاهی کارهایی عجیب و غریبی از آن ها سر میزند ولی عواقب کارهایشان واقعی است!
از جمله واقع گرایی های سریال اینکه زامبی ها به راحتی و با پرتاب یک سنگ کوچک به سمت سرشان نمیمیرند (Z Nation) و آدم ها هم به خاطر شخصیت اصلی بودن در امان نیستند.

چیزی که در سریال میبینیم بی رحمی دنیاست، فرقی ندارد، خبیث هستی یا درست کار، در هر صورت شاید زنده بمانی و شاید هم به بدترین شکل ممکن کشته شوی! شاید کسی رحم کند بدون اینکه التماسش کنی یا آنکه با گریه و زاری فراوان هم خلاصت کند!
خفن و همه فن حریف بودنت جلوی شکست ات را نمیگیرد و باعث پیروزیت هم نمیشود، خلاصه سریالی میبینیم که از اینجور کلیشهها فرار میکند.
اگر کمربند نبندی از ماشین پرت میشوی بیرون! ولی گلولههایت (گاهی) بینهایت است!
قوانین دنیای تابستان سیاه ثابت نیست، گاهی مرگ، مرده رابه سرعت تبدیل به زامبی میکند، گاهی حتی قبل از مرگ زامبی میشود و گاهی مرگ اصلا تبدیل به زامبی نمیشود!
شخصیت پردازی؟ شوخیت گرفته؟

وسط بسیار فرار و تعقیب گریزهایی که در سریال شاهدش هستیم خیلی کم به شخصیت ها میپردازد، در مورد هیچ کدام از شخصیت ها چیز زیادی نمیدانیم، حتی یک شخصیت داریم که اصلا حرف نمیزند و ناشنوا است و یکی هم فقط کره ای حرف میزند که زیرنویس هم ندارد!
اگر The Walking Dead در سخنرانی ها و روابط انسانی اش غرق شده و به جای پرداختن به زامبی ها و اکشن وهیجان، پشت سر هم دیالوگ روانه مخاطب میکند، این سریال هم از طرف بی توجهی به شخصیت هایش از بوم افتاده!
حتی از کسانی که تا آخر فصل زنده ماندند هم چیز زیادی نمیدانیم، از کسانی که مردند هم به تبع قبل از مرگشان شناخت زیادی پیدا نکردیم که خیلی از مرگش ناراحت شویم و این مشکلی اساسی است و نمیگذارد سریال آنچنان که باید و شاید، جذاب و لذت بخش باشد.
دوربین هم یکی از شخصیت هاست.

بسیار پرهیجان و پر از تعلیق و استرس زا! دوربین خیلی صحنه ها به مثابه یک شخصیت در بطن ماجراست و تکان میخورد و فرار میکند و به خوبی هیجان را منتقل میکند، خوشبختانه تکان ها البته شدید نیست که درک صحنه ها را سخت کند. (مثل خیلی فیلمهای اکشن که در مبارزت با تکانهای فراوان و کات های پشت سر هم صحنه را غیر قابل فهم میکنند)
شاید همه نپسندند این سبک دوربین را من که از آن لذت بردم.ولی مثلا در سایت راجر ایبرت در نقد دوربین میگوید که:
“در بسیاری از صحنه ها گویا زامبی ها دنبال تیم فیلم بردار هستند و کارگردان هم میترسد کات بدهد!”
استرس، تعلیق، هیجان. استرس، تعلیق، هیجان!

تابستان سیاه (تابستان تاریک ؟) داستان درگیر کننده و شخصیت پردازی قابل توجهی ندارد و بیشتر توانش را روی نمایش هیجان انگیز تعقیب و گریزهای بازمانده ها از زامبی و گاهی هم از آدم ها است.
بسیار در این زمینه موفق است اگر هیجان و آدرنالین می خواهید از یک سریال، بلک سامر برای شماست!
اما این تاکید زیاد روی نمایش تعقیب گریز ها و هیجان ناشی از آن، به خصوص اگر قسمت ها را پست سر هم ببینید، همین ها هم تکراری میشوند و شاید کشت و کشتار فوق العاده ی قسمت آخر به اندازهی تعقیب و گریز قسمت چهارم غدد ترشح آدرنالین را به کار نیاندازد.
نکاتی در مورد هر اپیزود Black Summer
حین دیدن سریال نکاتی در هر قسمت به ذهنم میرسید که بعضیهاشان را یادداشت کردم و اینجا به تفکیک قسمت مینویسم، باشد که مفید فایده باشد.
هر قسمت سریال به اپیزود های کوتاه تری تقسیم شده و نوشته ای قبل هر کدام میآید، گاهی اسم شخصیت مورد تمرکز است، گاهی توضیح در مورد آنچه اتفاق افتاد گاهی هم بیرببط یا رمز گونه که ارتباطشان به راحتی و در نگاه اولم معلوم نیست.
خطر لو رفتن داستان
قسمت یک، جریان انسانی (Human Flow)

در این قسمت چند داستان ظاهرا جدا از چند نفرا از بازمانده ها را میبینیم و هر کدام برای خودشان از جایی در حال فرار هستند.
نحوهی ارتباط این شخصیت ها با هم که به شکلی هوشمندانهای چیده شده بود را دوست داشتم و دلیلی شد که سریال را ادامه دهم.
زامبی های هوشمند! در جایی میبینیم که یک زامبی که نمیتواند از فنس حیاط بگذرد، دور و برش را نگاه میکند و تحلیل میکند که باید که در ضعیف تر است و با یک تنه فنی به در کنارش، در را میشکند و آن طرف فنس میرود!

قسمت دو، رانندگی (Drive)

این قسمت حسابی غافلگیر کننده بود!
چرا همه چینی/ کره ای/ ژاپنی ها اسمشان سان است؟! فیلم و سریال های انگلیسی زیادی هست که اسم شخصیت چشم بادامی اش سان است!

قوانین فیلم ZombieLand را یادتان هست؟ برای زنده ماند در یک دنیای پر از زامبی اولین قانون، “کاردیو” است، که خوب بتوانید بدوید و قانون سوم، بستن کمربند ایمنی است! این قسمت ثابت کرد که واقعا قوانین مهمی هستند!
قسمت سه، مدرسه تابستانه (Summer school)
تصمیمهای اشتباه زیادی در این قسمت شاهد بودیم، بالاتر گفته بودم که خیلی منطقی نیست این سریال و این قسمت مصداق خوبی از آن است.
اولا که نباید در آن ساختمان به آن بزرگی از هم جدا میشدند که شدند، دوم وقتی رایان را گم کردند دنبالش راه افتادند ولی اصلا به نبود لنسر اهمیت نداند!

دیگر اینکه با این که میدانستند با مرگ هر کس یک زامبی بوجود میاید و با این حال به جای این که سریع تا وقتی بلند نشده بیافتد دنبالشان، یک گلوله در سرش خالی کنند، فرار میکنند! آن هم از چنین زامبی های دونده ای!
چرا درها را نمیبندند؟ با هدشات چه مشکلی دارند؟ چرا گلوله هایشان تمام نمیشود.
این بچه ها این همه تله و مکانیزم های پیچیده را چطوری درست کرده اند؟ راستی بچه ها در مدرسه، شما را یاد کتاب “سالار مگس ها” نمیاندازد؟ بچه هایی که تشکیلاتی راه انداخته! همین طور تنها در خانه.
قسمت چهار، تنها (Alone)
شاید بهترین قسمت تمام سریال، هیجان فوق العادهای داشت و با توجه به این که از زنده موندن یا مرگ شخصیت هم مطمئن نبودم، هر لحظه انتظار داشتم که زامبی دونده به لنسرِ تقریبا تپل برسد و این عدم قطعیت اش بسیار استرس زا بود و لذت بردم.

رفتار های غیر منطقی ولی باز هم دست از سر این سریال بر نمیدارد! لنسر هم کلا با بستن در ها مشکل دارد و هر جا میرود در ها را باز میگذارد. وسط شهر داد میزند، گویا از جانش سیر شده!
لنسر یک هایپر مارکت بزرگ در شهری تخلیه شده میبیند که اصلا دست نخورده! در بحران کرونا که آنقدر ها هم کشنده نیست، همه فروشگاه هارا خالی کرده بودند، حالا یک فروشگاه تمیز و دست نخورده در چنین شرایطی چطور پیدا شده؟
در ها هم قفل نیستند و اتوماتیک باز میشوند، لنسر اما وقتی چنین جای بسیار ایده آلی را پیدا می کند، به جای قفل کردن در ها و پیدا کردن سلاح برای خودش و اینطور کارهای احتیاطی، مانند احمق ها شروع به خرید میکند! و طوری هم فیلم بازی می کند که انگار فروشنده ای هم هست و متمدنانه خرید ها را در سبد گذاشته به محل ترخیص میبرد!

البته ناگهان دستش که زخمی و خونی شده بود هم خوب می شود!
اما به هر حال با همه این ها قسمتی بسیار دیدنی و پر هیجان دیدیم و راضی بودم. پایانش هم خوب بود.
قسمت پنج، رستوران (Diner)

قسمت پنجم هم از قسمت های دیدنی تابستان سیاه بود، اگر قسمت قبلی تلاش یکنفر برای فرار از یک زامبی بود، این قسمت بحث روابط انسانی بود، به چه کسی باید اعتماد کرد، چطور باید حرف زد، چه چیزی باید گفت، چطور باید با زامبی ها جنگید و …
همچنین به اخلاقیات و بحث های این که به خاطر زنده ماند تا کجا میشود و باید روی اخلاق پا گذاشت هم پرداخته میشود.
این قسمت هم تعلیق و هیجان خوب و زیادی داشت، بسیار عالی بود و به خوبی نشان داد که کشتن یک زامبی به آن راحتی ها که (دیگر) فیلم ها نشان میدهد نیست، قرار به یک ضربه به سر سریع بمیرد، مثلا جمجمه ای هست و استخوانی که از مغز حفاظت کند، از این که چهارتایی نتوانتند دوتا زامبی را براحتی کله پا کنند بسیار خوشم آمد.

نقطه قوت دیگری که در این اپیزود شاهدش بودیم، معقول بودنش بود که رفتارهای عقلانی از شخصیت ها سر میزد و کار های عجیب و غریب و احمقانه نمی کردند.
میشود به نقشه های بهتری از قربانی کردن یکی از آدم ها فکر کرد، مثل این که زامبی ها را بکشانند داخل ساختمان و در را ببندند رویشان و خودشان فرار کنند بیرون ولی خب در آن شرایط و با استرسی که شخصیت ها باید داشته باشند قابل اغماض است که به راهحل های کمتر هوشمندانه ای تن دهند.
قسمت شش، دزدی (Heist)

یک قسمت عجیب و البته پر از تعلیق و هیجان، به سبک فرار از زندان و فیلم های دزدی مثل Ocean’s 11 و The Italian Job و…
در ابتدا شاید گنگ به نظر بیاید چه شد و چه اتفاقی افتاد ولی وقتی کامل تمام میشود و کمی در موردش فکر می کنی قطعه های پازل کنار هم قرار می گیرند و اتفاقات تا حدی منطقی میشوند.
این که این ها که تا به حال به این جا نرفته بودند، چطور اینقدر دقیق آن جا را میشناختند و نقشه کشیدند و خیلی تمیز از آن فرار کردند به شناخت منی و کارمن از آن جا برمیگردد که در قسمت قبل گفته بودند که میدانند از کجا میشود اسلحه پیدا کرد و آن ها حتما این نقشه را کشیده اند.
اما هنوز هم سوالاتی مطرح است، کارمن که می دانست صرف مرگ یکنفر باعث زامبی شدندش میشود، پس چرا به آن زودی و فکر یکی را در آن جمعیت کشت؟

چرا به جای اینهمه نقشه ی پیچیده، همه از همان دریچه هوایی که سان و منی خارج شدند، وارد نشدند؟ راحتتر بود و نیازی به زامبی کردن آن همه آدم هم نداشت.
چرا فقط دونفر از تونل خارج شدند و نفر سوم که با آن ها بود از راه دیگری بیرون رفت؟
در آن دنیای آخرالزمانی دیسکو ها هنوز فعال است؟!
قسمت هفت، تونل (The Tunnel)

قسمت ضعیفی بود، جالب این که بیست دقیقه است برخلاف 6 قسمت قبل! تعلیق همیشگی سریال که در آن تبهر دارد هم در این قسمت ضعیف بود، مثلا آرامش قبل (و پس) از طوفان بود ولی حتی در این آرامش هم چیزی از شخصیت ها نمی فهمیم، شخصیت ها با هم حرف نمی زنند، خاطره تعریف نمیکنند و یک نفر هم که ظاهرا از خانواده اش میگوید، کرهای و بدون زیرنویس است.
رز از خواب بیدار می شود میبیند که اسپیرز و سرباز ها نیستند، بعد تنها می رود دنبالشان! آن ها را در راهرویی طولانی پیدا می کند و به شکل مسخره ای سربازها به او که با تفنگ پشتشان در حال حرکت و گریه است توجهی نشان نمیدهند!
قسمت هشت، استادیوم (The Stadium)

یک قسمت طوفانی ولی بی منطق! حدود بیست دقیقه مثل قسمت قبل ولی کوتاه تر از آن. بیست دقیقه اکشن خالص و بی امان!
ناگهان همه مردم تفنگ های سنگین و مسلسل و شاتگان دارند! در قسمت 6 دیدیم که به خاطر دوتا مسلسل چه بدبختی ای کشیدند، و حالا این قسمت چیزی که مثل نقل و نبات ریخته همین اسلحه های سنگین است، یک زامبی هم که میبینند، همه با هم شلیک میکنند!
جالب این است که وقتی وسط جمعیت یکی زامبی میشود، حتی یکنفر هم شکلیک نمیکند که بکشدش، همه فرار میکنند!

البته کشتن زامبی ها و فرار از دستشان بسیار دیدنی و حرفه ای است در این قسمت هم خونتان را به هیجان میآورد و خطر هر لحظه در کمین است و لحظه ای آرام ندارید از زامبی ها.
زامبی های سریال رفتار های عجیبی دارند، انگار هدفشان کشتن آدم ها است و نه خوردن گوشتشان! وقتی میبینند زامبی دیگری در حال خوردن یک آدم است رهایش میکنند و میروند سراغ نفر بعدی!

آخرین لحظه هم که دختر رز از ورزشگاه بیرون آمد سمت مادرش، باز منطق فدا شد! از کجا، فهمیدند که مادر این دختر آمده که او را بالا فرستادند؟ البته شاید توهم باشد، چون لحظه ی بغل کردنشان را نشان نداد و قبل از آن قطع شد.
پایان خطر لو رفتن داستان
حرف آخر
اگر میتوانید با سوتیهای ریز و درشت داستانی و منطقی یک فیلم یا سریال کنار بیایید و سریالی با داستانی ضعیف و شخصیتهایی که هیچ در موردشان نمیفهمیم و رفتارها و تصمیمهای احمقانه زیادی از آنها سر میزند را به خاطر هیجان و اکشنش ببینید، سریال Black Summer مناسب شماست، که پر است از صحنه های پر اضطراب و پر تنش با فیلم برداری خوب که این ها را به خوبی به بیننده منتقل میکند.
نکات قوت:
- فیلمبرداری حرفه ای
- استرس زا و پر از هیجان و تعلیق
- بدور از برخی کلیشه ها و نترس در کشتن شخصیت ها
- زامبی های خطرناک
نکات ضعف:
- تصمیمها و رفتارهای غیر منطقی و احمقانه کارکترها
- داستان سطحی و پر اشکال
- نپرداختن به شخصیت ها
نمره به کل فصل اول سریال Black Summer (تابستان سیاه): 6